داستان های بحارالانوار ، تبلیغات شوم
هاشم مرقال در لشگر امیرمؤمنان مشغول نبرد با دشمن بود، جوانی از طایفه غسان به میدان آمد و رجز میخواند علی (علیه السلام) را لعن میکرد و در لعن و شتم آن حضرت اصرار داشت.
هاشم مرقال جلو رفت و گفت:
ای جوان! این سخنان که میگویی به دنبالش بازپرسی است که درباره آن از تو پرسش خواهد شد و در پی این جنگ حسابرسی است که از تو درباره آن حساب خواهد کشید، چرا رفتارت این چنین است؟ از خدایی که بازگشت همه به سوی اوست بترس که تو را از آنچه انجام میدهی سؤال خواهد نمود.
جوان گفت:
من با شما میجنگم به دو علت:
1- لان صاحبکم لا یصلی: برای اینکه رهبر شما نماز نمیخواند و میگویند شما نیز نماز نمیخوانید.
2- علی، رهبر شما خلیفه ما عثمان را کشته و شما هم کمک کردید.
هاشم گفت: اولاً کشته شدن عثمان چه ربطی به علی (علیه السلام) دارد؟
عثمان را به خاطر کارهای خلافش، اصحاب پیامبر خدا کشتند و آنان به دین اسلام و کارهای مردم آگاه ترند.
و اما اینکه گفتی رهبر ما نماز نمیخواند، این هم درست نیست.
زیرا رهبر ما اول کسی است که با پیامبر خدا نماز خواند و مسائل دین را از همه بهتر میدانست. و آنان که در کنار رهبر ما میجنگند همه قاریان قرآن و شب زنده دارانی هستند که شبها در نماز و سجده به سر میبرند.
جوان از سخنان دلپذیر هاشم بیدار گشت و گفت:
من یقین دارم تو مردی خیر خواهی، اینک بگو آیا راه توبه برایم باز است، اگر توبه کنم توبهپذیر است.
جوان در حال پشیمانی از جنگ دست کشید و میدان نبرد را ترک گفت. یکی از شامیان گفت:
ای جوان! مردم عراق تو را نیز گول زدند؟
جوان: نه، مرا گول نزدند بلکه نصیحتم کردند.(134)
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394
سلامـ .... ... ..

